کد مطلب:129815 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:172

قیام عبدالله بن عفیف ازدی
پس از آنكه طارق بن مبارك ملعون سر مبارك را به فرمان عبیدالله گرد كرد و تراشید، وی دستور داد كه آن را بر در خانه اش نصب كردند. آنگاه میان مردم ندا داد و آنان را در مسجد گرد آورد. سپس خود به مسجد رفت و بالای منبر به ایراد سخن پرداخت و پس از حمد و ثنای الهی در بخشی از سخنان خود گفت: خدای را سپاس كه حق و اهل آن را آشكار ساخت و امیرالمؤمنین و پیروانش را پیروزی بخشید و دروغگوی پسر دروغگو را كشت.

گوید: پیش از آنكه چیزی بر این سخن بیفزاید، عبدالله بن عفیف ازدی عامری [1] - یكی از بنی والبه - از جا برخاست و رودرروی او ایستاد. وی از سران و برگزیدگان شیعه بود. چشم راست خود را در جنگ جمل و چشم دیگر را در جنگ صفین از دست داده بود. او پیوسته ملازم مسجد اعظم بود و تا شب در آنجا نماز می گزارد و سپس به خانه باز می گشت.

وی با شنیدن سخنان ابن زیاد از جا برخاست و گفت: ای پسر مرجانه! دروغگوی پسر دروغگو، تو و پدرت و گمارنده ی تو و پدر او است. ای دشمن خدا و رسول! آیا فرزندان پیامبران را می كشید و آنگاه بر سر منبرها از این سخنها به زبان می آورید؟

عبیدالله به خشم آمد و گفت: چه كسی صحبت می كند؟

گفت: ای دشمن خدا، من هستم! آیا نسل پاكی را كه خداوند در كتابش به پاكی آنها از هرگونه پلیدی خبر داده است می كشی و باز هم گمان می كنی كه مسلمان هستی؟ ای داد! كجایند فرزندان مهاجران و انصار تا از این كسی كه پیامبر (ص) خدا او را لعنت كرده انتقام بگیرند؟

خشم ابن زیاد چنان فزونی یافت كه رگهای گردنش باد كرد و گفت: او را نزد من بیاورید.

جلادان از جا جستند و او را گرفتند؛ و عبدالله شعار «یا مبرور» قبیله ی ازد را سر داد.


عبدالرحمن بن محنف ازدی [2] كه درمسجد حاضر بود گفت: وای بر تو، هم خودت را هلاك كردی و هم قبیله ات را!

در آن روز هفتصد تن از ازدیان در كوفه حضور داشتند. شماری از جوانان این قبیله حمله كردند و او را از جلادان گرفتند و به خانه اش بردند.

ابن زیاد از منبر پایین آمد و به قصر رفت و اشراف بر وی داخل شدند!

گفت: دیدید كه این مردم چه كردند؟

گفتند: خداوند كار امیر را راست گرداند، دیدیم. این كار ازد بود. سرانشان را دستگیر كن، چون آنها بودند كه او را از چنگ تو رهانیدند! آنگاه عبیدالله سوی عبدالرحمن بن محنف ازدی فرستاد و او را با چند تن از بزرگان ازد دستگیر كرد و به زندان انداخت؛ و گفت: تا عبدالله بن عفیف را تحویل ندهید، آزاد نخواهید شد!

سپس عمرو بن حجاج زبیدی، محمد بن اشعث و شماری از یارانش را فراخواند و به آنان گفت: بروید و این كوری را كه خداوند قلبش را نیز مانند چشمانش كور كرده است، نزد من بیاورید. آنان رفتند تا عبدالله را بیابند. چون خبر به ازدیان رسید اجتماع كردند. دیگر قبایل یمنی نیز به آنها پیوستند تا از رئیس شان دفاع كنند.

خبر به گوش عبیدالله بن زیاد رسید او قبایل مضر را گرد آورد و آنها را به محمد بن اشعث سپرد و به او فرمان داد تا با شورشیان بجنگد.


قبایل مضر پیش رفتند. قبایل یمنی نیز به آنها نزدیك گشتند و به سختی با یكدیگر پیكار كردند. چون این خبر به ابن زیاد رسید، نزد یارانش فرستاد و آنها را به خاطر ضعف و سستی نكوهش كرد.

آنگاه نزد عمرو بن حجاج فرستاد و او را از درگیری یمنیها آگاه ساخت؛ و شبث بن ربعی به او چنین پیغام داد: ای امیر! شما ما را به انبوه ترین بیشه ها فرستاده ای، شتاب مكن.

گوید: مردم به شدت با یكدیگر جنگیدند تا آنكه گروهی از اعراب كشته شدند و مضریها به خانه ی عبدالله بن عفیف رسیدند. پس در را شكستند و به او حمله ور شدند! دخترش فریاد زد: پدر جان، مردم از همان جایی كه بیم داشتی سر رسیدند. گفت: دخترم! نگران مباش! شمشیرم را بیاور و چون شمشیر را به او داد، به دفاع از خود پرداخت و می گفت:

من فرزند صاحب فضیلت، عفیف پاكیزه هستم،

پدرم پاكدامن بود، و من فرزند عامر هستم،

چه بسیار از زره داران و بی زرهان و پهلوانان شما را

من در شبیخون به خاك افكندم.

دختر او می گفت: ای كاش من مرد بودم و در حضور تو با این تبهكاران و قاتلان خاندان نیكان می جنگیدم.

مردم از راست و چپ و پیش و پس بر گرد او می چرخیدند و او با شمشیر از خود دفاع می كرد و هیچ كس نمی توانست به او نزدیك شود. هرگاه از سویی به او نزدیك می شدند، دخترش می گفت: پدر جان از فلان سو به تو نزدیك شدند! تا آنكه از هر سو هجوم آوردند و او را در حلقه ی محاصره قرار دادند آنگاه دخترش فریاد زد: وای از این بیچارگی! كه پدرم را محاصره كرده اند و او هیچ یاوری كه از او كمك بگیرد ندارد.

عبدالله در حال دفاع از خود می گفت:

به خدا سوگند كه اگر من چشم بینا می داشتم، شما نمی توانستید به من نزدیك شوید.


آنان به كار خود ادامه دادند تا دستگیرش كردند. سپس جندب بن عبدالله ازدی [3] ، صحابی


رسول (ص)، گفت: انا لله و انا الیه راجعون. عبدالله بن عفیف را دستگیر كردند. خداوند زندگی پس از او را زشت گرداناد!

پس برخاست و در دفاع از او جنگید. اما او را نیز گرفتند و هر دو را بردند. ابن عفیف در آن حال با خود می گفت: به خدا سوگند اگر چشمی بینا می داشتم...

چون او را در نزد عبیدالله بردند، به وی گفت: سپاس خدایی را كه تو را خوار كرد!

ابن عفیف گفت: ای دشمن خدا چطور مرا خوار كرد؟ به خدا سوگند اگر چشمی بینا داشتم...

پس به وی گفت: نظر تو درباره ی عثمان چیست؟

گفت: ای پسر مرجانه! ای پسر سمیه! ای بنده ی بنی علاج! تو را چه به عثمان كه خوب یا بد كرد و اصلاح كرد یا تباهی؟ خداوند سرپرست بندگان خویش است و میان آنها به حق و عدل داوری می كند. ولی تو درباره ی خودت و پدرت و یزید و پدرش از من بپرس!

ابن زیاد گفت: چیزی از تو نمی پرسم تا مرگ را بچشی!

ابن عفیف گفت: پروردگار جهانیان را سپاس. پیش از آنكه مادرت مرجانه تو را به دنیا آورد من از خداوند آرزوی شهادت می كردم؛ و از او تقاضا كردم كه مرا به دست ملعون ترین، بدترین و منفورترین بندگانش بكشد. اما پس از آنكه نابینا شدم از شهادت نومید گشتم. اما اینك خدای را سپاس می گذارم كه پس از نومیدی، آن را روزیم گردانید و دعای گذشته ی مرا استجابت فرمود!

عبیدالله گفت: او را گردن بزنید! پس گردنش را زدند و به دارش كشیدند. سپس عبیدالله، جندب بن عبدالله را خواست و گفت: ای دشمن خدا! آیا تو در جنگ صفین با علی (ع) همراه نبودی؟

گفت: بلی؛ و پیوسته او را دوست و تو را دشمن می دارم. از این كار نزد تو بیزاری نمی جویم و پوزش نمی خواهم و از انتساب به او خود را تبرئه نمی كنم.


ابن زیاد گفت: اما من با خونت به خدا نزدیكی می جویم!

جندب گفت: به خدا سوگند كه خون من تو را به خداوند نزدیك نمی كند؛ و به عكس تو را از او دور می سازد. وانگهی، از عمر من جز اندكی باقی نمانده است. و من ناخشنود نیستم از اینكه خداوند با خوار كردن تو مرا گرامی بدارد!

پس گفت: او را از نزد من ببرید، او پیر است و عقلش زائل شده است. پس او را بیرون بردند و رهایش كردند. [4] .


[1] يا غامدي آن طوري كه در انساب الاشراف (ج 3، ص 413) آمده است.

[2] نمازي در مستدركات علم رجال الحديث (ج 4، ص 421) گويد: «عبدالرحمن بن مخنف ازدي شريف و بزرگوار بود، از وي ياد نكرده اند. در حالي كه او در جنگ صفين از ياران اميرالمؤمنين (ع) بود». نصر بن مزاحم منقري گويد: «پرچم بني نهد بن زيد را مسروق بن هيثم بن سلمه گرفت و كشته شد. پس از او پرچم را صخربن سمي گرفت و زخمي شد. سپس علي بن عمير گرفت و جنگيد و زخمي شد. سپس عبدالله بن كعب گرفت و كشته شد. پس از آن سلمة بن حذيم بن جرثومه نزد آنان بازگشت. او كه مردم را تشويق مي كرد، ديد كه عبدالله بن كعب كشته شده است. پس پرچم او را گرفت و زخمي شد و افتاد. آنگاه عبدالله بن عمر بن كبشه آن را گرفت و زخمي شد. سپس ابومسبح بن عمرو جهني آن را به دست گرفت و كشته شد. سپس عبدالله بن نزال آن را به دست گرفت و كشته شد. پس از او برادرش عبدالرحمن بن زهير گرفت و كشته شد. پس از او غلامش مخارق گرفت و كشته شد. تا آنكه به عبدالرحمن بن مخنف ازدي رسيد...» (وقعة صفين، ص 261).

[3] ذهبي گويد: او جندب بن عبدالله است و گفته مي شود: جندب بن كعب، ابوعبدالله ازدي، صحابي پيامبر (ص) و به او جندب الخير نيز مي گويند. او كسي است كه مشعوذ را به قتل رساند. خالد حذاء به نقل از ابوعثمان هندي گويد: جادوگري نزد امير، وليد بن عقبه سرگرم نمايش بود. او شمشيرش را مي گرفت و خودش را سر مي بريد و هيچ زياني به او نمي رسيد. آنگاه جندب برخاست و شمشير را گرفت و او را گردن زد، و اين آيه ي شريفه را خواند: «أفتأتون السحر و أنتم تبصرون» (آيا جادو مي كنند و شما نظاره مي كنيد). (سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 176 - 175، شماره 31). شيخ مفيد گويد: سيره نويسان نقل كرده اند كه جندب بن عبدالله ازدي گفت: من در جنگهاي جمل و صفين با امام علي (ع) حضور داشتم و در جنگ با كساني كه با وي مي جنگيدند ترديد نداشتم. تا آنكه در نهروان فرود آمديم. من دچار شك شدم و گفتم: آيا بايد با قاريان و برگزيدگانمان بجنگيم؟ اين كاري است بس بزرگ! روزي ظرف آب كوچكي برداشتم و رفتم تا از صفهاي لشكر دور شدم. نيزه ام را فروبردم و سپرم را روي آن نهادم تا مرا از خورشيد حفظ كند. در همان حال كه نشسته بودم اميرمؤمنان، علي (ع)، آمد و فرمود: اي برادر ازدي، آيا با خود آب داري؟ گفتم: آري، و آن ظرف را به حضرت دادم. او رفت و از چشم من ناپديد شد. سپس در حالي كه تطهير كرده بود، بازگشت. آنگاه در سايه سپر نشست و در اين هنگام سواري سراغ ايشان را گرفت. گفتم: اي اميرمؤمنان اين سوار شما را مي جويد. فرمود: به او اشاره كن. من اشاره كردم و سوار آمد. پس عرض كرد: اي اميرمؤمنان دشمنان عبور كردند و از نهر گذشتند. فرمود: هرگز! آنها عبور نكردند گفت: آري، به خدا سوگند، عبور كردند. فرمود: هرگز، نكردند! گويد در همين حال ديگري آمد و گفت: اي اميرمؤمنان، مردم عبور كردند، فرمود: هرگز، عبور نكردند! گفت: به خدا سوگند، من نيامدم مگر اينكه ديدم كه مردم از نهر گذشتند. حضرت فرمود: به خدا سوگند، نكرده اند؛ و آنجا قتلگاه و جايگاه ريخته شدن خونهايشان است! سپس برخاست و من نيز با او برخاستم. با خود گفتم: خداي را سپاس كه مرا با اين مرد آشنا كرد و كارش را به من شناساند! كار اين مرد از دو حال بيرون نيست؛ يا مردي دروغگو و بي باك است يا اينكه مردي خدايي و پيامبرشناس است. خداوندا من با تو عهدي مي كنم كه روز قيامت مرا درباره اش بازخواست كني. اگر من ديدم كه مردم عبور كرده اند، نخستين كسي باشم كه با او مي جنگم و نخستين كسي باشم كه با نيزه به چشم او مي زنم؛ و اگر عبور نكرده بودند، با دشمنانش پيكار مي كنم. چون به صفوف لشكر بازگشتيم، پرچمها و باروبنه را در جاي خودشان ديديم! پس دست بر پشتم نهاد و مرا پيش راند و گفت: اي برادر ازدي، آيا حقيقت برايت آشكار شد؟ گفتم: بلي يا اميرمؤمنان (ع)، فرمود: برو با دشمن بجنگ. من يك تن را و پس از او يك تن ديگر را كشتم. آنگاه من و مردي با هم درگير شديم. من او را مي زدم و او مرا. آنگاه همه به جان يكديگر افتاديم؛ و يارانم مرا از ميدان بيرون بردند. سپس من بهبود يافتم و مردم [از جنگ فراغت] يافتند. (الارشاد، ج 1، ص 319 - 317. و ر. ك. الكافي، ج 1، ص 180، شماره 2؛ كنزالعمال، ج 11، ص 289، به نقل از طبراني در الاوسط، شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 2، ص 271؛ بحارالانوار، ج 41، ص 284، شماره 2. هنگامي كه از طريق توطئه شورا با عثمان بيعت گرديد و خلافت براي بار سوم از اميرالمؤمنين (ع) گرفته شد، جندب به عراق بازگشت.

هرگاه كه او از فضايل و حقوق علي (ع) سخن مي گفت، او را باز مي داشتند و از خود مي راندند. تا اينكه اين سخن او به وليد بن عقبه، والي وقت كوفه رسيد، او در پي وي فرستاد و به زندانش افكند، تا آنكه درباره اش شفاعت نمودند و او آزاد شد. (ر. ك. الارشاد، ج 1، ص 243 - 241؛ امالي طوسي، ج 1، ص 239؛ شرح ابن ابي الحديد، ج 9، ص 57).

[4] مقتل الحسين (ع)، خوارزمي، ص 62 - 59؛ و ر. ك. الفتوح، ج 5، ص 146 - 144؛ تاريخ الطبري، ج 3، ص 337؛ الكامل في التاريخ، ج 3، ص 297؛ الارشاد، ج 2، ص 117. در اين كتاب آمده است: «پس ابن زياد گفت: او را نزد من بياوريد. جلادان دستگير كردند و او شعار ازديان را سر داد. پس هفتصد تن از آنها گرد آمدند و او را از دست جلادان آزاد كردند. چون شب فرارسيد، ابن زياد كس فرستاد تا او را از خانه اش بيرون آوردند. سپس او را گردن زد و در السنجه به دار كشيد - خدايش رحمت كناد - نيز ر. ك. الهوف، ص 203؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 414 - 413؛ تذكرة الخواص، ص 233 - 232.